باران ساحلی

اینجا یک مهندس می نگارد:-)

خواب راحت

سلام.

یادتون میاد بچه که بودیم تنها دغدعه مون قهر کردن بادوستمون بود یا یا اخم اون روز معلم بهمون نهایت احساس بدبختیمون با گرفتن نمره پایین توی دلمون میومد.

 یادمه اون موقع ها خودم رو بدبخترین ادم دنیا حس میکردم‌ ولی با این حال شب که میشد سرم رو میذاشتم رو بالشت خوابم میبرد بدون هیچ بیخوابی‌. حالا از اون روزا خیلی گذشته به خاطرات اون دورانم میخندم. الانا که شب میشه تصمیم میگیرم زود بخوابم انقدر فکر میکنم تا ۴_۵ صبح میشه و من هنوز بیدارم. هر چیه بچه گی خوب نبود خوابیدن اون مدلیش خیلی خوب بود. آن چنان خوابی آرزوست. سالهاست منتظرم‌ ...

شناخت مردم

از وقتی که قدرت پیدا کردم پیش بقیه حرف بزنم اکثرا میگفتن خوب حرف میزنی با اعتماد به نفس. میگفتن رو بقیه حرفام تاثیر میذاره البته که اغراق میکردن. ولی این حرفای دیگران و اینکه علاقه من به شناخت بقیه باعث شد از همون سال اول دانشکده با اینکه مهندسی شیمی میخوندم علاقه داشته باشم به روانشناسی و یا جامعه شناسی البته که اونقدر ها هم حرفه ای نیستم ولی دوست دارم مردم رو بهتر بشناسم. حالا اصلا چرا نوشتم این چیزا رو دلیلش این بود که تازگی تو سفری که به تهران داشتم و دیدن یه سری افراد خانواده که خب خیلی ها رو سالها بود ندیده بودم، تفاوت هایی رو دیدم بین افراد، بین خانواده ها که خیلی واسم جالب اومد. اینکه واقعا یه سری مسائل مثلا مدل حرف زدن واسه افرادی مرسوم هست ولی واسه یه سری ها خیلی چیپ یا اینکه واسه یه سری ها همون حرفا کلاس گذاشتن. واقعا این حد تفاوت خیلی جالب و قابل تامل هست البته واسه ی من. اینکه بچه ها شبیه پدر مادراشون نشدن اینکه اونهارو نقض میکنن با اینکه تربیت شده اونها هستن. و خلاصه انقدر من تفاوت دیدم که واقعا گیج شدم. حالا واقعا نمیدونم بین این همه کاری که روی سر خودم ریخته و این همه گرفتاری شخصی اینکه رفتار مردم رو بررسی کنم چه دردی ازم دوا میکنه. یکی نیست بیاد بگه بهتره زندگی خودت رو بررسی کنی تا دیگران.

عدالت با من چنین میگوید: انسانها با برابر نیستند و برابر نیز نخواهند شد... (نیچه)

تازه واردم

روز همان روز است ولی روزگار یک روزگار دیگر است. عباس معروفی. سمفونی مردگان

امروز از اون روزا بود واسم که حس کردم اب یخ ریختن رو سرم. یه گیجی و منگیه خاصی دارم. یه سری چیزا تو وجودم گم و خاموش شده. دلم میخواست الان کنار دریا بودم چشمام رو میبستم و وقتی باز میکردم خیلی چیزا تغییر کرده بود. دلم میخواست از ته دل یه جیغ بنفش میکشیدم. دلم میخواست یه سری ماجرا های زندگیم رو بالا میاوردم یه سری از ادما رو حذف میکردم. دلم میخواست پاک کن داشتم و خستگی و پریشونیم رو پاک میکردم. shift.delete .

اما نمی شه خب امکان نداره. باید پاش موند . پای بدی و خوبیه زندگی. پای رفتن به جلو رو ندارم. یه خستگی عمیق تو وجودمه.

شده تا حالا ندونین کجای ماجرایین؟ کجای زندگی گم شدین؟ شده کلاف زندگی در به از دستتون و بپیچه بین وسایل خونتون. افسرده نیستم فقط خستم.

بیرون بارونه الان چیزی جز پک عمیق به سیگار کنار همون ساحل نمیچسبه...

هنوزم دوستم باهاش سیگارو میگم. گاهی ساعتها میشینم و باهاش حرف میزنم. من افسرده نیستم فقط خیلی خسته ام.

نوشته هام مثل ذهنم  آشفته ست.

پ.ن: اولین باره اومدم و دارم مینویسم البته رو کاغذ زیاد نوشتم ولی این مدلی هیچ وقت. مرسی از دوستی که این پیشنهاد رو بهم داد.

سلام :)

اینجا یادداشت های یک دانشجوی مهندس را می خوانید.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan